اشعار فاطمه زاهد مقدم

  • متولد:

زمان رسیده به پایان ماجرای زمین / فاطمه زاهد مقدم

چه‌قدر خسته‌ام این روزها، دلم تنگ است
دلی نمانده برایم، خودت ببین! سنگ است!

چه‌قدر گریه بباریم؟ آسمان تشنه‌است
چه‌قدر زنده بمانیم؟ بیش از این ننگ است

شهید بعد شهید و یتیم بعد یتیم
نگاه کن پسرم! آه، اسم این جنگ است..

هلا مجسمه‌های عرب! روایتمان
چه‌قدر از غم مظلوم ناهماهنگ است

میان سیرهٔ پیغمبر و سیاق شما 
هزار بادیه راه و هزار فرسنگ است

زمان رسیده به پایان ماجرای زمین
جهان برای خبرهای خوب دلتنگ است
286 0 3.33

آن ظهر بی غروب کماکان ادامه داشت / فاطمه زاهد مقدم

در آسمان چشم تو باران ادامه داشت
آن ظهر بی غروب کماکان ادامه داشت

سی سال بعدِ سوختن خیمه ها هنوز
در سینه‌ی تو شام غریبان ادامه داشت

راوی آیه‌های مقطع بگو چطور 
بر روی نی تلاوت قرآن ادامه داشت

خون حسین آخر این ماجرا نبود
در خطبه‌های سرخ تو جریان ادامه داشت

بر روی خاک، داغ‌ِ دلت ماند و بعد از آن
بر خاک سجده‌های فراوان ادامه داشت

جریان اشک های تو بعد از هزار سال 
هرگز نداشت نقطه‌ی پایان،ادامه داشت...
 
207 0 5

تا حال من خوب است حال زندگی خوب است / فاطمه زاهد مقدم


با یک بغل دلواپسی باید 
با بچه ها مشغول بازی باشم این شبها
باران و طوفانم ولی باید
یک مادر آرام و راضی باشم این شب ها

از مرز و بوم و قهرمان‌هایش
گاهی برای کودکانم قصه میخوانم
دنیا نمی خواهد ولی باید
 من مادر اسطوره سازی باشم این شب ها

 سجاده ام پهن است یک گوشه
 تا حال من خوب است حال زندگی خوب است
آرامش این خانه یعنی من
دور از هیاهوی مجازی باشم این شب ها

حال دلم با گفتگو خوب است
 وقتی که با همسایه و با دوست هم‌دردم 
همصحبتی خوب است؛ بنشینید! 
باید زن مهمان نوازی باشم این شب ها
 
154 0 5

قصدم فراموشی ست... اما چشم هایش... / فاطمه زاهد مقدم

آرامش موّاج دریا چشم هایش
دور از تعلق های دنیا چشم هایش

راه زیادی نیست در تکرار تاریخ
از روضه های کربلا تا چشم هایش

حتی شهادت می تواند ساده باشد
این را شهادت می دهد با چشم هایش

پیروز میدان نبرد خیر و شر کیست؟! 
شمشیرهای غرق خون یا چشم هایش؟ 

فکر فراموشی آن تصویر تلخم
قصدم فراموشی ست... اما چشم هایش...
 
1441 0 5